کد مطلب:28116 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114

گشوده شدن محاصره با وساطت امام












1211. تاریخ الطبری - به نقل از عبد اللَّه بن محمّد، از پدرش -:چون عثمان دید [ كه اگر از كارهایش دست نكشد، مردم به كشتن وی رأی می دهند]، نزد علی علیه السلام آمد و به خانه وی وارد شد. پس گفت: ای پسر عمو! برای من راه گریزی نمانده است. [ من] خویشاوند نزدیك تو ام و حقّی بزرگ بر گردنت دارم و چنان كه می بینی، این قوم با من رویارو خواهند شد و من می دانم كه تو نزد این مردم، قدر و منزلت داری و از تو حرف شنوی دارند. دوست دارم كه به سوی آنان بروی و ایشان را باز گردانی؛ زیرا خوش ندارم بر من در آیند؛ چرا كه این كار، آنان را بر من گستاخ می كند و به گوش دیگران نیز می رسد.

علی علیه السلام گفت: «آنها را با چه چیز باز گردانم؟».

گفت: با این تعهّد كه هر چه تو اشاره كنی و به صلاح من بینی، همان كنم و [ البتّه] از چنگ تو بیرون نمی روم.

علی علیه السلام گفت: «من بارها و بارها با تو سخن گفته ام و همین كه بیرون می رویم، تو سخن خود می گویی [ و كار خود می كنی] و می گوییم و می گویی و همه اینها كار مروان بن حكم و سعید بن عاص و ابن عامر و معاویه است. به سخن آنان گوش می دهی و با نظر من مخالفت می كنی».

عثمان گفت: [ از این پس ]سخن تو را گوش می دهم و با آنان مخالفت می كنم.

[ عثمان] فرمان داد و مردم، از مهاجر و انصار، با او همراه شدند و عثمانْ [ كسی را] به دنبال عمّار فرستاد تا با وی گفتگو و او را با علی علیه السلام همراه كند؛ امّا عمّار امتناع كرد.

عثمان، سعد بن ابی وقّاص را فرستاد تا برای همراه كردن عمّار با علی علیه السلام، با وی گفتگو كند. سعد بیرون آمد، تا بر عمّار وارد شد و گفت: ای ابو یقظان! آیا تو با كسانی كه بیرون آمده اند، نمی آیی، در حالی كه علی بیرون آمده است؟ تو نیز همراه او بیرون رو و این گروه را از پیشوایت باز گردان. من می پندارم كه هیچ گاه مَركَبی را بهتر از این زمان، سوار نشده ای.

عثمان به كثیر بن صَلت كِندی، كه از یاورانش بود، پیغام فرستاد كه:به دنبال سعد برو و هر چه را كه سعد به عمّار می گوید و عمّار به او پاسخ می دهد، بشنو و با شتاب، نزد من بیا.

كثیر، بیرون آمد و سعد را نزد عمّار یافت كه با او خلوت كرده بود. چشم بر سوراخ در نهاد. عمّار برخاست و بدون آن كه او را بشناسد، چوبی را كه به دست داشت، وارد سوراخی كرد كه كثیر چشمش را بر آن نهاده بود. كثیر، چشم از سوراخ برداشت و در حالی كه چهره اش را پوشانده بود، به عقب باز گشت.

عمّار، بیرون آمد و ردّ پای او را شناخت و ندا داد: ای قلیل، پسر اُمّ قلیل! آیا به كار من سر می كشی و بر سخن من گوش می نهی؟! به خدا سوگند، اگر می دانستم كه تو هستی، چشمانت را با همین چوب، بیرون می آوردم، كه پیامبر خدا این را حلال دانسته است.

سپس به سوی سعد باز گشت و سعد با او به گفتگو نشست؛ ولی از هر راهی كه در آمد، عمّار نپذیرفت و در پایان گفت: به خدا سوگند، هرگز آنان (مصریان ) را باز نمی گردانم.

سعد به نزد عثمان باز گشت و سخن عمّار را به او گفت. عثمان، سعد را متّهم كرد كه دلسوزی نكرده است و سعد به خدا سوگند یاد كرد كه اصرار ورزیده است و عثمان پذیرفت.

و علی علیه السلام به سوی مصریان رفت و آنان را باز گرداند و آنان نیز منصرف شدند و باز گشتند.[1].









    1. تاریخ الطبری:358/4، الكامل فی التاریخ:283/2. نیز، ر.ك:أنساب الأشراف:176/6.